سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در مصیبتها چون آزادگان شکیبایى باید و یا چون نادانان فراموش کردن شاید . [نهج البلاغه] بازدید امروز: 3 کل بازدیدها: 14064
تاریخ عاشورا - دستهایی رو به آسمان
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || تاریخ عاشورا - دستهایی رو به آسمان

|| لینک دوستان من ||

|| ||

|| مطالب بایگانی شده || تاریخ عاشورا
آغاز کلام با غدیر
مباهله رسول
ولایت علی (ع)
عروج رقیه
شب قدر
شهادت آب

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
تاریخ عاشورا -8
نویسنده: مینو(چهارشنبه 84/11/19 ساعت 8:0 عصر)

شب عاشورا :

 

وقتی سپاه عمر سعد نزدیک خیمه ها شد، امام به حضرت عباس(ع) فرمود: سوار شو و خودت را به لشگر عمر سعد برسان، ببین چه خبر است و چه می خواهند؟

حضرت اباالفضل(ع) با زهیر بن قیس وحبیب بن مظاهر جلوی آنها رفتند و فرمودند: من از طرف امام پیام آورده ام که ببینم چه خبر شده است؟ عمر سعد گفت: امیر ابن زیاد گفته به شما پیشنهاد بدهم یا تسلیم شوید یا با شما می جنگیم.

 اطاعت حضرت عباس(ع) از امام را ببینید، فرمود: من از طرف خودم نمی توانم چیزی بگویم از امام جواب خواهم گرفت. حضرت عباس(ع) نزد امام می آید و همراهان او مقابل سپاه عمر سعد می مانند حبیب بن مظاهر به آنها گفت: به خدا، فردای قیامت پیش خدا بد مردمی باشند آن مردمی که کشته باشند ذریه پیغمبر خود را و خاندان و اهل بیت او را.  شخصی به او اهانت کرد و گفت: از خودت تعریف نکن، تو نزد ما از شیعیان این خانواده نبودی.

حبیب پاسخ می دهد: از این موقعیتی که اکنون دارم نمی فهمی که من از شیعیانم؟ به خدا من نامه ای به حسین(ع) ننوشتم و وعده یاریش ندادم بلکه با اعتقاد او را یاری می کنم و جانم را قربانیش خواهم کرد، برای آنکه شما حق خدا و رسولش را ضایع کردید.

 

حضرت عباس(ع) به نزد امام رسید و گفته عمر سعد را به حضرت رساند. حضرت فرمود: می جنگیم، ولی نزد آنها برو و اگر توانی کار را به فردا انداز. بعد برای اینکه توهمی پیش نیاید که آنها فکر کنند که حسین(ع) یک شب را غنیمت شمرد که شاید زنده بماند، فرمود: خدا خودش می داند که من این مهلت را به عنوان شب آخر عمرم، دلم خواست با معبودم راز و نیاز کنم و قرآن و عبادت کنم و آمرزش بخواهم و خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن وکثرت دعا و استغفار را دوست دارم این مهلت برای هر دو طرف مایه امیدواری بود زیرا حسین (ع) انتظار تکمیل یاران جانباز خود را داشت که جمعی شب عاشورا به حضرت پیوستند و جمعی هم ظهر عاشورا (که حربن یزید ریاحی که در شمار آنها بود) به حضرت بپیوندند و بدون پیوست این تعداد، کاروان شهادت حسینی کامل نبود و از طرف دیگر خود شب زنده داری حسین(ع) و اصحابش در برابر این سپاه کفر، اتمام حجتی دیگر بود چون بسیاری از آنان نسبت به امام مظلوم در اشتباه بودند و برای عمر سعد هم امید می رفت که در ضمن این مهلت برای امام شاید از استقامت دست بکشد و دست او به خون پسر پیغمبر (ص) آغشته نگردد و آبرویش برای دنیایش محفوظ بماند. حضرت عباس(ع) برگشت و عمر سعد نیز درخواست امام را قبول کرد.

آن شب امام در وضع فوق العاده ای به سر برد، شب هنگام یاران خود را جمع کرد، امام سجاد فرمودند با آنکه بیمار بودم نزدیک رفتم و شنیدم پدرم به یارانش می فرمود:

 

بهترین ستایش را بر خداوند نمایم و برسود و زیان، او را سپاس گذارم. بار خدایا، من تو را سپاس می گویم که ما خانواده را به نبوت گرامی داشتی، قرآن را به ما آموختی، در دین دانا ساختی و به ما گوشهای شنوا، دیده بینا و دل روشن دادی. ما را از شکرگزاران خود بپذیر. اما بعد، من در میان اصحاب جهان با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمی دانم، در میان خانواده ها مهربانتر از افراد خانواده خود نمی شناسم انی لا اعلم اصحاباً اوفی و لاخیراً من اصحابی و لااهل بیت او قبل و لاافضل من اهل بیتی . خداوند شما، همه را از طرف من جزای خیر دهد، من به همه شما اجازه دادم که آزادانه بروید و شما را حلال کردم. این شب تاریک شما را فرا گرفته است، در امواج ظلمات خود را از گرداب بیرون کشید، هر کدام از شما دست یکی از افراد خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرها پراکنده شود زیرا این مردم مرا می خواهند و اگر مرا گرفتار کنند از جستجوی دیگران بگذرند.

اولین نفر حضرت ابوالفضل (ع) صحبت نمودند و ابراز وفاداری کردند و هر کدام از اصحاب مطلبی عرض کردند، مسلم بن عوسجه گفت: ما دست از تو بر نمی داریم، نیزه به سینه دشمن می کنم و تا دسته شمشیر در دست دارم با آن بجنگم و اگر سلاح به دستم نماند به آنها سنگ بیاندازم، به خدا اگر بدانم که کشته می شوم و زنده می شوم و سپس کشته می شوم و سوخته می شوم و خاکسترم را باد می دهند و هفتاد بار با من چنین کنند از تو جدا نشوم تا در آستانت بمیرم ولی افسوس که فقط یک جان دارم. زهیربن قین نیز گفت:  به خدا من دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم تا هزار بار و خداوند با این کشتار، از تو و خاندانت دفاع کند. سپس حضرت قاسم بن الحسن (ع) قیام کرد.(قاسم سیزده سال سن دارد پیش خودش شک می کند که آیا این شهادت نصیب منهم می شود  یا نه)رو به حضرت می کند و می گوید: یا عماه انا فی من قتل، آیا من هم جزء کشته شدگان هستم؟ حضرت از او پرسید: کیف الموت عندک، مرگ پیش تو چگونه است؟ عرض کرد: یا عماهاحلی من العیل، شیرین تر از عسل. حضرت فرمود: نعم ابن اخی؛ بله ای فرزند برادرم، ولی به درد سختی مبتلا خواهی شد. قاسم الحمدلله گفت.

امام سجاد (ع) می فرمایند: وقتی امام وفاداری یارانش را دیدند به آنها فرمودند اکنون سربردارید و نگاه کنید. آنها جای خود را در بهشت دیدند و امام، جایگاه تک تک آنها را به ایشان نشان داد.

شب عاشورا امام برنامه های مفصلی دارند، من جمله آماده کردن سلاحها و یاران، همچنین به اصحابش دستور دادند تا گودالی خندق مانند، در پشت خیمه ها بکنند به طوریکه اسبها هم نتوانند از روی آن رد شوند و از پشت حمله کنند، داخل گودال هیزم ریختند و آنها را افروختند تا دشمن بفهمد تا زمانیکه حسین(ع) زنده است نمی تواند به خیمه ها حمله کند. سپس امام به یارانش فرمود که خیمه ها را نزدیک به هم کنند و طناب خیمه ها را درون یکدیگر بکشند بگونه ای که عبور یک نفر هم  از بین خیمه ها ممکن نباشد و دشمن تنها از روبرو بتواند با آنها بجنگد.

در آن شب امام شروع به عبادت نمودند، تمام شب را به دعا و راز و نیاز به درگاه خداوند مشغول شدند و یارانش همه از ایشان تبعیت نمودند. راوی می گوید: تلاوت قرآن و دعا و گریه ایشان مانند زنبوران عسل بود بطوریکه عده ای از سپاه دشمن را به گریه انداخت.

امام صبح عاشورا نماز صبح را با اصحابشان خواندند و اسب رسول الله(ص) (این اسب مرتجز  نام داشت)را سوار شدند و اصحاب را برای پیکار آماده کردند. همه آنها سی و دو سواره و چهل پیاده بودند(البته روایتها مختف است چهل وپنج نفر سواره و شصت ویک نفر هم روایت شده است، اما مشهور به آن هفتاد و دو تن می باشد).

امام، زهیر بن قین را بر میمنه و حبیب بن مظاهر را به میسره سپاه گماردند، پرچم را به حضرت ابوالفضل(ع) دادند و دستور دادند هیزم هایی را که پشت خیمه ها جمع آوری کرده بودند و در خندق ریختند(هیزم ها مانند نهر بزرگی در پشت خیمه ها شده بود)آتش زنند که مبادا دشمن از پشت حمله کند.

عمر سعد هم صبح عاشورا لشگر خود را صف کرد؛ عبدالله بن زهیر ازدی را به فرماندهی نیروهای اهل مدینه گماشت، قیس بن اشعث را بر اهالی ربیعه، کنده عبدالرحمان بن ابی سبره حنفی را به اهالی مذحج و بنی اسد گمارد. حر بن یزید ریاحی را سردار تمیم و همدان نمود، فرماندهی میمنه سپاه را به عمرو بن حجاج زبیدی، فرماندهی میسره را به شمربن ذی الجوشن، فرماندهی سواره نظام را به عروه بن قیس احمسی، فرماندهی پیادگان را به شبث بن ربعی یوبوعی و پرچم را به آزاده کرده خود درید سپرد.

امام فرمان دادند خیمه ای تهیه نمایند و در آن مشک برند و سورمه درست نمایند، سپس خود و اصحاب به چشم نوره (سورمه) کشیدند.

لشگریان عمر سعد آمدند و گرد خیمه های حسین دور زدند وقتی آتش خندق و بسته بودن راه حمله از پشت را دیدند، شمربن ذی الجوشن فریاد زد: ای حسین(ع) پیش از قیامت به آتش شتافتی(آنقدر ناتوان و نامرد بودند که با وجود سپاهی سی هزار نفری در مقابل هفتاد ودو تن به همراه زن و بچه هنوز می خواستند از پشت حمله کنند). امام فرمودند: ای زاده مادری بزچران، تو شایسته نیران هستی(آتش). مسلم بن عوسجه خواست او را با تیر بزند، امام نگذاشتند و فرمودند: من دوست ندارم آغازگر نبرد باشم.

 نقشه لشگر کوفه این بود که با عده فراوان خود امام را محاصره کنند، آنها را اسیر نمایند و به کوفه ببرنددر حالیکه اصلا فکر نمی کردند این جمعیت اندک در برابر سی هزار نفر، چنان جبهه ای مستحکم و قدرتمند تشکیل دهند. نقشه ای که امام کشیدند و دژی که از خیمه ها و خندق آتش فراهم کردند، یکی از شاهکارهای نظامی است و یکی از کرامات امام شمرده می شود.

وقتی لشگر کوفه نزدیک شد، امام روی شتر سوار شدند و فریادی کشیدندکه لشکر عمر سعد شنیدند. ایشان فرمودند: ای مردم، به من گوش دارید و شتاب بکنید تا حق نصیحتی که بر من دارید ادا کنم.آنقدر امام به دشمنانشان هم دلسوز بودند که خواستند آخرین لحظه حتی یک نفر هم که شده از عذاب ابدی دوزخ نجات پیدا کند، ولی ببینید جهالت را؟امام فرمودند: علت آمدنم به سوی شما را بگویم اگر پذیرفتید و به من حق دادید خوشبخت خواهید شد و اگر نپذیرفتید دیگر به من مهلت ندهید.

 

 

خطبه امام حسین(ع) روز عاشورا:

امام می فرمایند: ولی من آن خدایی است که کتاب فرود آورده و هم او ولی شایستگان است. راوی میگوید با گریه خواهرش خطبه قطع شد، امام حضرت عباس(ع) و پسرش علی اکبر(ع) را نزد ایشان فرستادند که ایشان را خاموش کنند، سپس بقیه خطبه را با درود بر پیغمبر(ص) و پیامبران ادامه داد:

 اما بعد، بنگرید من از چه خاندانم و به خود آئید، خویش را سرزنش کنید و بنگرید آیا کشتن من رواست؟حرمت من برای شما زیر پا شدنی است؟ آیا من پسر پیغمبر(ص) شما نیستم، پسر وصی و عموزاده شما نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهدا (ع) عموی پدرم نیست؟ آیا جعفر بن ابیطالب برادر پدرم که در بهشت با دو بال پرواز می کند، عمویم نیست؟ به شما نرسیده که رسول خدا (ص) درباره من و برادرم فرمود سید جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا درست می دانید، بسیار خوب، باور کنید. از وقتی دانستم خدا دروغگو را دشمن دارد، دروغ نگفتم و اگر باور ندارید کسانی از اصحاب پیغمبر هنوز زنده اند بروید از آنها بپرسید تا به شما خبر دهند. از جابربن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد انصاری، زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید، این پرسیدن از ریختن خونم جلوگیر شما نیست؟

شمر گفت: من خدا را زبانی پرستم و ندانم چه می گویی. حبیب بن مظاهر به شمر گفت: تو خدا را به هفتاد زبان می پرستی و خدا دلت را سیاه کرده است، حسین(ع)  فرمود: اگر شما در این تردید دارید که من زاده دختر پیغمبرم، وای بر شما، آیا از شما خونی ریختم؟مالی از شما خورده ام؟ زخمی به شما زدم که حالا قصاص آن را می خواهید؟ همگی دشمنان خاموش شدند سپس امام فریاد زد: ای شبث بن ربعی، ای حجار بن ابجر ، ای قیس بن اشعث و ای یزید بن حارث آیا به من ننوشتید که میوه ها رسیده و باغها سبز شده و به سوی لشگری که برای تو آماده شده، بیا؟ گفتند: ما ننوشتیم. امام فرمود: به خداوند نوشتید:اکنون که مرا نمی خواهید بگذارید به مأمن خود در هر جای زمین که باشد برگردم. قیس بن اشعث (لعنه ا… علیه) گفت: ای حسین(ع) نمی دانم چه می گویی؟ تو باید تسلیم پسر عم خود شوی، او به دلخواه تو رفتار می کند. امام فرمودند: نه، به خدا قسم به شما دست خواری ندهم و از شما مانند بنده نگریزم. و فریاد کشیدند: من به پروردگار خود پناه می برم از هر متکبری که ایمان به روز حساب ندارد. سپس شتر را خوابانید و یکی از یاران (عقبه بن سمعان) زانوی شتر را  بست.

سپاه عمر سعد هنگامی که خواستند به سپاه امام یورش برند، زهیر بن قیس سوار اسب خود شد و سلاح پوشیده جلو آمد وگفت : بر مسلمان لازم است برادر مسلمان خود را اندرز دهد، ما تاکنون برادر و همدین بوده تا اینکه شمشیر میان ما جدائی انداخت، اینک ما امتی باشیم و شما امتی دیگر، خداوند ما و شما را به ذریه پیغمبر خود آزمایش کرده تا ببیند ما و شما چه می کنیم، شما را به یاری او می خوانم و از سرکشی زاده عبیدالله بر حذرتان می دارم زیرا جز بدی از آنها ندیده و نبینید، چشمان شما را میل کشند و دست و پای شما را بر سر چوبه دار کنند، گوش و بینی شما را ببرند و نیکان و دانشمندان شما را چون حجربن عدل و هانی بن عروه و امثال آنها را بکشند. ولی در پاسخ او را دشنام دادند و ابن زیاد را ستودند وگفتند: به خدا نرویم تا آقایت و همراهانش را بکشیم یا او را مسالمت آمیز نزد امیر بن زیاد ببریم. زهیر دوباره فرمود: ای بندگان خدا، پسر فاطمه(س) به درستی و نصرت شایسته تر از ابن سعد و ابن زیاد است اگر او را یاری نکنید به خدا پناهتان باد. او را نکشید، او را با عموزاده اش یزید گذارید، به جانم سوگند که یزید با نکشتن حسین هم از اطاعت شما راضی است.

شمر بن ذی الجوشن تیری به او انداخت و گفت: خاموش باش، ما را از پر گوئی خسته کردی. زهیر به او گفت: من با تو سخن نگویم، همانا تو جانوری، به خدا گمان ندارم دو آیه قرآن درست بخوانی، مژده ات باد به رسوائی و عذاب دردناک در قیامت. شمر گفت: خداوند تا یک ساعت دیگر خودت و آقایت را خواهد کشت.زهیر گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟ بخدا مرگ با حسین (ع) نزد من بهتر است از آنکه با شما جاویدان بمانم. زهیر رو به مردم کرد وگفت: ای بندگان خدا، این پست جفاجو و همگامانش شما را از دینتان خارج ساختند، بخدا شفاعت محمد (ص) به مردمی نرسد که خون خاندان او و کسانیکه آنها را  یاری می کنند بریزند. مردی از اصحاب او را صدا کرد که امام می فرمایند: برگرد، به جان خودم اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصیحت کرد تو هم اینها را نصیحت کردی. سپس امام به یزید بن خضیر فرمود: با آنها سخن بگو. یزید پیش رفت وگفت: ای مردم از خدا بپرهیزید، سپرده محمد (ص) میان شماست، اینان ذریه و خاندان و دختران حرم اویند، آنچه در دل دارید بگوئید، می خواهید با آنها چه کنید؟ گفتند: می خواهیم آنها را در اختیار ابن زیاد قرار دهیم. یزید گفت: چرا از آنها نمی خواهید که به جای خود برگردند؟ ای اهل کوفه نامه ها و پیمانهایی که به آنها دادید و خداوند را بر آنها گواه گرفتید از یاد برده اید؟ وای بر شما، خاندان پیامبر(ص) خود را دعوت کردید چون نزد شما آمدند، آنها را به دست ابن زیاد می دهید و آب فرات را به روی آنها می بندید؟! بسیار بد کردید، خداوند روز قیامت شما را سیراب نکند که بسیار بد مردمی هستید، خدایا آنها را به جان هم انداز تا نزد تو آیند و تو بر آنها خشمگین باش. لشگر عمر سعد او را تیرباران کردند او نیز برگشت. خود امام آمدند، برابر لشگر ایستادند، به عمر سعد نگریستند و فرمودند:

سپاس خدایی را سزاست که دنیا را آفرید و آن را خانه فنا و زوال مقیر گردانید که اهل خودش را دستخوش دگرگونی سازد، فریفته کسی است که او را بفریبد، این دنیا شما را نفریبد که هر کس بدان تکیه زند نومید سازد. من می بینم شما برای کاری گرد آمدید که خدا را بر خود خشمناک کردید و از رحمت خود دور ساختید، پروردگار ما بسیار خوب است و شما بسیار بد. به طاعت خدا اقرار دارید و به رسولش محمد (ص) ایمان دارید ولی بر ذریه اش یورش بردید که آنها را بکشید. شیطان بر شما چیره شده و خدای بزرگ را از یاد شما برده است، مرگ بر شما و ملک شما ، انا لله و انا الیه راجعون.

   عمر بن سعد گفت: وای بر شما، او را پاسخ دهید، این زاده علی(ع) است اگر همه روز سخنرانی کند رشته سخن از دست ندهد. همه سپاه هلهله کردند تا صدای امام را نشنوند چون کم مانده بود که در بین سپاهیان عمر سعد درگیری پیش بیاید. امام آنها را به خاموشی دعوت کردند ولی خاموش نشدند تا اینکه به آنها فرمودند: وای بر شما، شما را چه می شود که خاموش باشید، من شما را به راه راست می خوانم، هر کس از من بشنود رشد یافته و هر کس نافرمانی کند به هلاکت می رسد. همگی شما نافرمانی مرا کردید، شکمتان از حرام پر شده است و بر دلتان مهر نهاده است.

اصحاب عمر سعد همدیگر را سرزنش کردند و گفتند: خاموش باشید. سپس امام فرمود و عمر سعد را خطاب قرار داد: ای عمر سعد، مرا برای آن می کشی که ابن زیاد تو را والی ری و گرگان کند، بخدا برای تو گوارا نشود، عهدی است حتمی، هر چه خواهی بکن که پس از من خوشی نبینی، نه در دنیا و نه در آخرت، گویا می بینم که سرت را در کوفه بر نیزه ای زده اند و کودکان بر آن سنگ پرتاب می کنند و نشانه خود می نمایند. عمر بن سعد از سخن حضرت خشم کرد و از او رو گردانید و به لشگر خود گفت: انتظار چه دارید؟ بر او حمله برید. امام در میان این جنجال مانند یک فرمانده نیرومند هم تبلیغ و ارشاد می کنند، وظیفه رهبری و امامت را انجام می دهند و هم معجزه و کرامت اظهار می کنند.

امام برای آخرین بار سخنان آتش بار خود را ایراد کرد و حقیقت حال آنها را روشن ساخت و آنچه از نفرین می بایست باشد به آنها گفت و این آخرین سخنرانی امام است.

امام سوار شتر شدند و آنها را به خاموشی وا داشتند، خدا را سپاس گفتند و بر فرشتگان و انبیاء و رسل صلوات فرستادند و سپس فرمودند:

ای گروه تار و مار، از سرگردانی غمگسار شوید که مرا به فریادرسی خواندید و ما یورش کنان به دادخواهی شما آمدیم و اکنون شمشیری که ما به دست شما دادیم به روی ما می کشید و آتشی که به جان دشمن خود و شما افروختیم بر ما می افکنید. دست دشمن خودتان شدید تا بر تیر دوست خود بزنید صد وای بر شما، با آنکه هنوز شمشیر در غلاف است چون ملخ دریایی سوی جنگ پرش کردید و چون پروانه بر آن پیاپی بال زدید، کوبیده و پایمال باشید. ای کنیزپرستان، از حزب راندگان، قرآن دور اندازان، سخنهای حق وارونه سازان و قانون شکنان آیا اینها را یاری می کنید و ما را وا می گذارید؟ آری، این شیوه پیمان شکنی دیرین شما است که پدران شما بر آن ریشه کردند و شاخه ها بر آن فراز آمد و شما میوه پلید آن هستید که برای یابنده خود گلوگیر است و برای بزور رباینده گوارا. بدا بر شما که مرا بر شمشیر خوردن و خواری کشیدن وا می دارید، دور باد از ما خواری. سپس دعا کرد بار خدایا باران آسمان را از آنها گرفته، به محیطهای قحطی گرفتارشان کن و غلام ثقیف را بر آنها بگمار تا جام تلخی به کام ریزند زیرا که ما را تکذیب کردند و واگذاردند. تو پروردگار ما هستی بر تو توکل داریم و به سوی تو باز می گردیم؟

عمر بن سعد پیش راند و تیری به لشگر حسین(ع) انداخت و گفت: نزد امیر گواه باشید که من تیراندازی را آغاز کردم و پیرو دستور امیر عمر سعد تیرهای لشکر کوفه چون پرندگان باریدن گرفت. پس از تیرباران، اصحاب امام کم شدندو پنجاه نفر از یاران امام به شهادت رسیدند امام به یارانشان فرمودند: خدایتان رحمت کند، برخیزید برای مرگ که این تیرها چاره ندارد، پیک لشگرند که سوی شما می آیند.

 

 

پیوستن حربن یزید ریاحی به امام حسین(ع):

    وقتی حر بن یزید دید لشگر کوفه تصمیم گرفتند با حسین (ع) بجنگند و فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) را شنید. به عمر بن سعد گفت: تو با این مرد می جنگی؟ گفت: آری بخدا، جنگی که اگر هموار باشد سرها بیفکند و دستها بپراند. حر گفت: آیا پیشنهاد او پسند شما نیست؟ عمر سعد گفت: اگر کار بدست من بود پذیرا می شدم ولی ابن زیاد نپذیرد. حربن یزید به کناری از لشگر آمد و خود را به حسین (ع) نزدیک کرد. مهاجر بن اوس به او گفت: چه قصدی داری؟ پاسخ او را نداد و لرزه ای بر اندامش افتاده بود مهاجر بن اوس به او گفت: وضع مشکوکی داری، من تو را در هیچ میدانی چنین ندیدم و اگر به من می گفتند: شجاعترین اهل کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. حر گفت: من خود را در میان بهشت و دوزخ می بینم، بخدا چیزی را بر بهشت اختیار نکنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازید، بر اسب زد و دست بر سر گذاشت، پس گفت: بار خدایا، به سوی تو برگشتم توبه ام بپذیر، من دل دوستان تو و زادگان دختر پیغمبرت(ص) را لرزاندم. وقتی به امام نزدیک شد سپر واژگون کرد و بر ایشان سلام کرد. جریان حر بن یزید درسی است برای کسانیکه بار گناه آنان بسیار سنگین است، هر کس در هر پست و مقامی باشد چون به خود آید و از روی حقیقت پشیمان شود خداوند او را می بخشد.

     حر در مرحله اول به سوی اهل کوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ کرد و با همین تبلیغ همه خطاهای عمر خود را برگردانید. در مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و زمانی پاک شد که امام سر او را به دامن گرفت. آنجا که می گفتند: توبه حر پذیرا نشد در قبر ایشان و نبش قبر ایشان ثابت شد(جریان پادشاه ایران و خون آمدن از پیشانی حضرت حر) حر خود را به امام رساند و گفت: قربانت یا بن رسول الله(ص) من همان هستم که نگذاشتم برگردی و در راه پا به پای تو آمدم و تو را اینجا زمین گیر نمودم، من گمان نمی بردم که این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند، بخدا اگر می دانستم با تو چنین می کنند چنین رفتاری نمی کردم. من به خدا توبه کردم، آیا توبه ام پذیرفته می شود؟ امام فرمودند: بله، خداوند قبول می کند، حال از اسب فرود بیا،حر عرض کرد: من سواره بهتر می توانم خدمت کنم اگر اجازه بفرمائید ساعتی با آنها می جنگم و در آخر به شهادت می رسم. امام فرمودند: خدایت رحمت کند، هر چه در نظر داری عمل کن. حر جلوی امام ایستاد و گفت: ای اهل کوفه، مادرتان مباد و نزاد، این بنده شایسته خدا را دعوت کردید تا نزد شما آید او را از دست دادید، گمان داشتید که از او با جان خود دفاع  میکنید و سپس بهر او جهیدید تا او را بکشید و از هر سو راه بر او بستید، چون اسیری در دست شما گرفتار شده و سود و زیان خود را از دست داده، آب فراتی که یهود و ترسا (مسیحیان) و گبر می نوشد به روی او، زنان، کودکان و خانه اش بستید. چه بد رفتاری با ذریه محمد (ص) کردید.

    سخن حر به اینجا رسید که عده ای بر او حمله کردند و او در برابر امام ایستاد، امام به او فرمود: اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدی تو در دنیا و آخرت حری)حر بن یزید برگشت. هر کس تن به تن با او مبارزه می کرد با اولین ضربه کشته می شد، عمربن حجاج به مردم فریاد زد ای احمقان اینها پهلوانان  و از جان گذشته گانند، تنها به میدان آنها نروید.

عمر بن سعد (عمر سعد) گفت: راست می گوید. به همه اعلام کرد که تن به تن با آنها مبارزه نکنید تا اینکه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر به بالین او رسیدند، در حالیکه خون از بدنش جاری بود، فرمودند: بخّ بخّ یا حرّ  انت حر کما سمیت فی الدنیا و الآخره؛ آفرین بر تو ای حر، تو آزاده مرد هستی همانطوریکه در دنیا و آخرت تو را حر نامیدند.

    مسلم بن عوسجه در کوفه وکیل مسلم بن عقیل بود و وجوه را تحویل می گرفت، اسلحه می خرید و بیعت می گرفت. در کربلا نبرد سختی نمود و در نبرد با لشگریان عمر سعد تلاش بسیار کرد تا اینکه به سر او ریختند و او به زمین افتاد وقتی گرد و خاک فرو نشست، او در خون غلطان بود که امام به بالینش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت کند. حبیب بن مظاهر نزدیک او شد و گفت: بخاک خون غلطیدن تو بر من ناگوار است، تو را به بهشت مژده باد. سپس به او گفت: اگر نه این بود که می دانم هم اکنون به دنبالت روانم، دوست داشتم که هر چه در دل داری به من نصیحت کنی. مسلم بن عوسجه گفت: سفارش حضرت را به تو می کنم و باید قربان او شوی. حبیب گفت: به پروردگار کعبه چنان کنم، سپس در دستان حضرت جان سپرد. 

 

یا ابا عبدالله....

 

التماس دعا.......



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >