سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفاداری، عامل الفت گرفتن [مردم با شخص] است. [امام علی علیه السلام] بازدید امروز: 24 کل بازدیدها: 14305
تاریخ عاشورا - دستهایی رو به آسمان
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || تاریخ عاشورا - دستهایی رو به آسمان

|| لینک دوستان من ||

|| ||

|| مطالب بایگانی شده || تاریخ عاشورا
آغاز کلام با غدیر
مباهله رسول
ولایت علی (ع)
عروج رقیه
شب قدر
شهادت آب

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
تاریخ عاشورا -3
نویسنده: مینو(سه شنبه 84/11/11 ساعت 6:28 عصر)

سلام دوستان

امروز شب دوم محرمه...

ای کاش قبلا تاریخ هر یک از وقایع رو میدونستم و هر روز با این جریان پیش میرفتم.

کاش بودم کربلا...

کاش بودم و .........

خدایا ...

هر کدوم از این فصل های عاشقی به حسین (ع) رو می خونم گریه امانم نمیده...

خدایا ، چه صبری به اهل بیت (س) دادی....

خدایا........

 

ازتون خواهش میکنم با توجه کامل و حضور قلب بخونید ... و اگه مروارید غلطانی گوشه چشمای آسمونیتون راه افتاد ...همون موقع من عاصی رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید....

التماس دعا...

      

 

 

حرکت حضرت امام حسین( ع)  به سمت کوفه:

امام وقتی برای حرکت به عراق تصمیم گرفت، ایستاد در مقابل خانه خدا و خطبه قرائی قرائت نمود که برایتان می خوانیم، امام فرمود :

    حمد خدا، آنچه را خداوند خواهد و نیروئی جز به خدا نباشد –رحمت خدا بر فرستاده او –مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشیزگان ، چقدر شیفته گذشتگان خود هستم مانند شیفتگی یعقوب برای یوسف. قتلگاهی برایم انتخاب شد که به آن برخوردم، گویا می نگرم که گرگان بیابان میان نواویس و کربلا بندهایم را از هم می برند (گورستان نصاری است که زیارتگاه کنونی حربن یزید ریاحی در شمال غربی این شهر است و کرب و بلا قطعه زمینی بود در کنار نهر فرات) از آنچه تقدیر شده گریزی نیست. رضای ما خاندان اهل بیت، همان رضای خداست. به بلایش صبر کنیم و مزد صابران را به ما دهد و تار و پود رسول خدا(ص) از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند. هر که جان در راه ما می دهد و تصمیم ملاقات خدا دارد، با ما کوچ کند که من بامداد کوچ می کنم، ان شاءالله. 

 

این خطبه بسیار شیوا در همه کتب مقاتل نقل شده (امام به این مردم جاهل و دنیا طلب خبر شهادت را می دهد، حتی می گوید کسانی که عاشق لقاءالله هستند بیایند، ولی عده ای فکر می کردند امام به مقام دنیوی دست می یابد لذا با او همراه شدند ولی در کربلا وقتی تعیین کردند امام به شهادت می رسد او را رها کردند. جز72 تن)

شب حرکت امام حسین(ع) از مکه محمدبن حنیفه نزد حضرت رفت و عرض کرد برادر جان، اهل کوفه همان کسانی هستند که ماداماً (محمد حنیفه از مدینه به خاطر فلج بودن با امام راهی نشده ولی بعداً خود را به مکه رساند) با پدر و مادر برادرت پیمان شکنی کردند می ترسم با تو هم چنان کنند، اگر اینجا بمانی از همه اهل حرم عزیزتر و محفوظ تر هستی. حضرت فرمود: برادر، می ترسم یزیدبن معاویه مرا در حرم غافلگیر کند و حرمت حرم زیر پا گذاشته شود. محمد حنیفه گفت: به یمن یا به گوشه بیابانی برو.

حضرت فرمودند: پیشنهاد تو را مطالعه می کنم. سحرگاه امام آماده حرکت شد و خبر به محمد حنیفه رسید، آمد و مهار شتر حضرت را گرفت و عرض کرد: برادر، مگر وعده ام ندادی که در پیشنهادم مطالعه کنی؟ امام فرمود: از تو که جدا شدم، رسول الله(ص) نزد من آمد و فرمود ای حسین به عراق برو که خداوند تو را می خواهد کشته ببیند. محمد حنیفه عرض کرد: انا لله و انا الیه راجعون،پس با این حال بردن این زنان همراه خود چه معنایی دارد؟حضرت فرمود: خداوند خواسته آنها را اسیر ببیند.

همچنین ام سلمه نزد امام آمد و عرض کرد: ای امام به عراق نروید از رسول الله (ص) شنیدم که فرمودند پسرم حسین (ع) در عراق کشته می شود و یک شیشه خاک به من داد و فرمود آنرا پنهان کنم. امام حسین(ع) فرمود: من به ناچار کشته می شوم و از تقدیر حق تعالی گریز گاهی نیست، من روز وساعت و مکان شهادت و قتلگاه خودم را می دانم و می شناسم اگر می خواهی آرامگاه خود و شهدای همراهم را به تو بنمایانم.

 ام سلمه عرض کرد: می خواهم ببینم. امام نام خداوند را برد سپس به ام سلمه نشان داد و از خاک قتلگاه به او داد تا با آن خاکی که از پیامبر داشت بیامیزد و سپس به او فرمود: من روز دهم محرم بعد از نماز ظهر کشته می شوم سپس فرمود درود بر تو باد، ما از تو خشنودیم. عبدالله بن زبیر تنها شخصی بود که از رفتن امام خوشحال می شد زیرا در اقامت امام در مکه مردم او را هم تراز امام نمی دیدند.

قبل از اینکه خبر شهادت مسلم بن عقیل به امام برسد امام از مکه خارج شدند، فرزدق شاعر در بیرون شهر مکه حضرت را دید و به حضرت سلام کرد و گفت: پدر و مادرم قربانت شوند، چرا از حج شتابان خارج شدی؟ فرمودند اگر شتاب نمی کردم گرفتار می شدم. حضرت فرمود: از مردم عراق چه خبر داری؟ گفت: دل مردم با تو است و شمشیرهایشان در برابر توست. بنابراین درست است که حضرت از شهادت خود خبر داشت ولی اگر به کوفه هم نمی رفت بالاخره حضرت را به طریقی به شهادت می رساندند و آنقدر خونش مانند کربلا حکومت یزید و بنی امیه را نابود نمی کرد.

لذا امام حرکت کرد و به اولین منزل (تنعیم) رسید، در این منزل کاروان مالیاتهایی که به سوی شام برای یزید می رفت با حضرت برخورد کرد و حضرت آنها را تسخیر نمود و به شتر داران کاروان فرمود: هر کدام شما یا با ما به عراق بیائید و کرایه بگیرید و هر کدام که از شما نیامد کرایه تا اینجا را بگیرد و برگردد. عده ای ماندند و عده ای رفتند در نتیجه شتران و بار آن غنائمی شد که نصیب حضرت گردید.

سپس به منزل بعدی (صفاح) رسید در این منزلگاه نامه عبدالله بن جعفر بن ابیطالب همسر حضرت زینب توسط فرزندانش عون و محمد به امام رسید که نوشته بود : اما بعد، تو را به خدا، تا این نامه مرا خواندی برگرد ، من می ترسم در این سو که می روی هلاک خود و خاندانت شود، اگر تو از دست بروی زمین تاریک می شود. تو چراغ هدایت و امید مومنان هستی ، در رفتن شتاب مکن ، من به دنبال نامه می آیم والسلام.

 

 سپس عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعید حاکم جدید مکه رفت و به او گفت: نامه ای به حسین بنویس و متعهد امان او بشود و وعده نیکی به او بده و تاکید کن برگردد. عمرو بن سعیدگفت: هر چه می خواهی بنویس من آنرا مهر می کنم. عبدالله نامه را نوشت و به عمرو بن سعید گفت: این نامه را با برادرت یحیی بن سعید و من همراه کن که امام آسوده خاطر گردند. یحیی بن سعید و عبدالله بن جعفر خودشان را به حضرت رساندند ولی حضرت باز قبول نکردند سپس عبدالله بن جعفر به فرزندان ، عون و محمد دستور داد با امام باشند و برای حفظ او بجنگند و خودش و یحیی برگشتند. امام حسین (ع) شتابان به سوی عراق حرکت خود را ادامه داد تا به منزل بعدی (ذات عرق) رسید و شخصی به نام بشر بن غالب را دید و از عراق پرسید، او گفت: دلها با شماست و شمشیرهایشان در برابر شما.

حضرت سپس به منزل بعدی (حاجر) رسید و به قیس بن مسمر ؟؟؟ اول (قرار بود با مسلم به کوفه بروند و بخاطر تشنگی به دستور مسلم به سوی حضرت روانه شد تا پیغام مسلم را برساند) نامه ای به این مضمون نوشت تا به کوفه ببرد؛

 

"بسم الله الرحمن الرحیم، از طرف حسین بن علی به برادران مومن خود

من حمد خدایی که جز او معبودی نیست به شما تقدیم می دارم، اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید و از خوش نیتی بزرگان شما بر یاری و گرفتن حق ما حکایت داشت از خداوند عزوجل خواستارم که برای ما خوش پیش آورد و به شما بزرگترین مزد را بدهد. من روز سه شنبه 8 ذی الحجه به سوی شما آمدم چون فرستاده من نزد شما آید کار خود را جمع و جور کنید و آماده باشید که من همین روزها نزد شما می آیم و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته"

 

 نامه ای که مسلم به امام نوشته بود که بیعت گرفته ام و به کوفه بیا ،27 روز قبل از شهادتش بوده است.

همچنین هنوز خبر شهادت مسلم بن عقیل در این منزل (حاجر) به حضرت نرسیده است.قیس بن مسمر صیداوی نامه امام را به کوفه برد که در قاوسیه توسط حصین بن غیر دستگیر شد و او را نزد ابن زیاد فرستاد، قیس بن مسمر نامه حضرت را قبل از دستگیر شدن پاره نمود و آن را بلعید. ابن زیاد به او گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: تا ندانی که در آن چه نوشته شده است. از قیس پرسید: نامه از طرف کسی برای چه کسی نوشته شده است؟ گفت: از طرف امام به جمعی از اهل کوفه که نام آنها را نمی دانم. ابن زیاد غضب نکرد و گفت: تو را از خود جدا نکنم تا نام آنها را بگویی با اینکه بالای منبر روی بر حسین(ع) و پدر و بردارش لعن بفرستی، قیس قبول کرد که بالای منبر برود .

قیس بالای منبر رفت، بعد از حمد و ثنای باریتعالی، صلوات بر پیغمبر فرستاد و برای علی (ع) و حسن(ع) و حسین(ع) طلب رحمت کرد و ابن زیاد، پدرش و سرکشان بنی امیه را تا آخر لعنت فرستاد و سپس گفت: ای مردم حسین(ع) مرا به سوی شما فرستاده و در فلان منزل او را به جا گذاردم، او را اجابت کنید. قیس بن مسمر را به پائین منبر کشاندند و مانند مسلم بن عقیل او را از قصر به پایین پرتاب نمودند و ایشان هم به شهادت رسید.

امام از حاجر به سوی مامن آبهای عرب و سپس به خزیمیه و سپس به زرود رسید، در این منزل اتفاق جالبی افتاد، حضرت یاران خود را گلچین می کرد تا خالصان با او باشند و اینطور نبود که72 تن نیز همراه او  باشند.

راوی می گوید من با زهیر بن قیس از مکه می آمدم و با حسین(ع) همسفر بودیم و بسیار برداشتیم که با حسین(ع) منزل کنیم هر وقت حسین(ع) حرکت می کرد ما بار می انداختیم و هر وقت امام منزل می کرد ما حرکت می کردیم تا اینکه ناچار شدیم در این منزل با حسین(ع) فرود آئیم ما سه نفر نشسته بودیم که فرستاده حسین آمد و به زهیر بن قیس گفت: امام با شما کار دارد . زهیر لقمه را زمین گذاشت و در جا خشکش زد دلهم همسر زهیر گفت: فرزند رسول الله(ص) تو را احضار نموده و نمی روی؟

 زهیر به نزد حضرت رفت و با چهره بازگشت و دستور داد هر کس می خواهد دنبال من بیاید و هر کس نمی خواهد برگردد.

 در همین منزل زرود، مردی از کوفه می آمد تا حسین(ع) را دید راه خود را کج نمود . دو تن از یاران امام خودشان را به او رساندند و سلام کردند و گفتند: از چه قبیله ای؟ گفت: از اسد. آنها هم گفتند: ما هم اسدی هستیم. سپس از او درباره کوفه پرسیدند، گفت: مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را به شهادت رساندند و پای آنها را گرفتند و در بازار می کشاندند، آندو نفر خبر شهادت مسلم و هانی را در منزل بعدی به نام ثعلبیه به حضرت گفتند حضرت استرجاع گفتند (انا لله …) و به اصحابش فرمود: آب زیاد بردارید و حرکت نمودند تا به منزل زیاد رسیدند و در این منزل جز شهادت عبدالله بن یقطو خبری به او نرسید، آنجا نامه ای نوشت و برای همراهانش خوانده شد؛

 

بسم الله الرحمن الرحیم، بعد، خبر جانگدازی به ما رسیده؛ مسلم و هانی و عبدالله بن یقطر شهید شدند، شیعیان ما در کوفه کناره گرفتند، هر کدام از شما که دلش می خواهد برگردد به او حرجی نیست و بیعت از او برداشته شد"

 

 وچون خیلی از مسلمانان از مکه به این دلیل با حضرت راهی شدند که فکر می کردند حضرت خلیفه خواهد شد و آنها به نان و نوایی می رسند، لذا امام عمداً این نامه را نوشت که خواص بمانند و فقط همانهایی ماندند که از مدینه همراه حضرت بودند، همچنین برای همین نامه نوشت که با آنها روبرو نشود تا مبادا خجالت بکشند. 

 

 

شهادت حضرت مسلم :

او در برابر دشمن در کوچه های کوفه سرگردان شد و نمی دانست کجا برود تا اینکه رسید به درخانه زنی به نام طوعه که کنیز اشعث بن قیس بود،او آزاده شده بود و فرزندی به نام بلال داشت، مسلم به او سلام کرد و از او طلب آب کرد، زن به او آبی داد و از او پرسید سیراب شدی؟گفت: بله. گفت برو به خانه ات و سه بار تکرار نمود و وقتی دید مسلم نمی رود، گفت: خوب نیست مقابل خانه من می نشینی. مسلم فرمود: من در اینجا خانه ای ندارم. آن زن تا فهمید او مسلم بن عقیل است از او پذیرائی نمود .

 طولی نکشید که پسرش بلال آمد از اینکه مادرش در اتاق دیگری زیاد رفت و آمد می کند مشکوک شد بعد از اصرار ، مادرش گفت مسلم بن عقیل بما پناهنده شده و از او قول گرفت این راز را مخفی نگهدارد.

 ابن زیاد وقتی دید اطراف کاخ خالی شد به مسجد رفت و دستور داد که جار بزنند هر کس به مسجد نیاید خونش مباح است. مسجد پر از جمعیت شد و بعد از نمار گفت: خون هر کس که او را در خانه اش پناه دهد حلال است و هرکس او را نزد من بیاورد جایزه خواهد گرفت. و به حصین بن نمیر رئیس پاسبانان گفت کوچه ها را ببند و خانه ها را بازرسی کند.

 بلال با واسطه پیش محمد بن اشعث رفت، محمد ابن اشعث هم به ابن زیاد گفت به همراه ابن زیاد گروهی شصت نفری را همراه محمدبن اشعث راهی منزل طوعد نمود، مسلم بن عقیل وقتی شیهه اسبان را شنید جامه جنگ پوشید و به طوعه گفت: تو نیکی خود را به پایان رساندی و بهره و شفاعت خود را از رسول الله(ص) انشاء الله گرفتی و من دیشب عمویم حضرت علی(ع)را خواب دیدم و فرمودند تو فردا پیش من می آیی.

مسلم بن عقیل با آنها جنگ را شروع نمود و به روایتی چهل ودو نفر را به درک فرستاد، خبر به ابن زیاد رسید و به محمدبن اشعث گفت: ما تو را فرستادیم تا یک مرد را برای ما بیاوری. محمدبن اشعث گفت: ای امیر، به خیالت مرا دنبال یکی از تره فروشهای کوفه فرستادی؟ مگر نمی دانی که مرا دنبال شیری درنده فرستاده ای. ابن زیاد دست به مکر و نیرنگ زد و به محمدبن اشعث گفت: او را امان بده تا بر او دست یابی. محمدبن اشعث به مسلم گفت: تو در امانی دیگر نجنگید. مسلم فرمود: چه اعتمادی به امان عهد شکنان نابکار است تا اینکه مردی از پشت، نیزه ای به او زد و ایشان نقش زمین گشتند و اسیرش نمودند.

در تاریخ آمده از ناتوانی او را سنگباران کردند تا خسته شد. مسلم به محمدبن اشعث گفت: گمان می کنم تو از امان من، عاجز هستی لذا از تو خواهشی دارم کسی را نزد امام حسین (ع) بفرست و به او خبر بده که نیاید زیرا آنها همگی یاران پدرت می باشند که از دست آنها آرزوی شهادت می کرد.

محمدبن اشعث قسم خورد این پیغام را برساند محمد بن اشعث کسی را راهی نمود و پیغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند: هرچه مقدر است می شود و فساد امت را به حساب خداوند می گذاریم.

 محمدبن اشعث مسلم را به قصر برد و نزد ابن زیاد رفت، مسلم آبی خواست برایش آوردند جام را گرفت که بنوشد جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض کردند تا اینکه دفعه سوم دندانها ثنایای حضرت مسلم در جام افتادند و دوباره پر از خون شد، مسلم گفت: الحمدالله، اگر قسمت من بود نوشیده بودم.

 مسلم را به نزد ابن زیاد بردند ولی به او سلام نکرد مسلم گفت وصیتی دارم و رو به عمر بن سعد وقاص که از خویشان او بود کرد وگفت: من در کوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائی خودم در مدینه بپرداز و جسد مرا از ابن زیاد بگیر و به خاک بسپار و کسی را نزد حسین(ع) بفرست که او را برگرداند.

عمر بن سعد وصیت او را به ابن زیاد گفت، ابن زیاد گفت وصیت او را به همگی انجام بده ولی وصیتش را درباره جسدش نمی پذیرم. مسلم را به بالای قصر بردند استغفار نمود ابتدا سرش را بریدند.(کشنده او بکیربن حمران بود.) ابتدا سرش و سپس بدن مبارکش را از بالای قصر به پائین انداختند. سپس هانی بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زدند.(هانی وقتی در قصر اسیر بود چهار هزار زره پوش وهشت هزار پیاده دنبال او و مطیع او بودند و به روایتی دیگر هم پیمانان او سی هزار نفر قید شده است ولی در این موقع همه از ترس پاسخ یاری او را ندادند. هانی بن عروه پیامبر را درک کرده بود و در سن هشتاد ونه سالگی شهید شد) سپس ابن زیاد سر هر دو را برای یزید فرستاد و نامه تشکری از یزید دریافت کرد. مسلم بن عقیل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذی الحجه سال شصت هجری به شهادت رسید و همان روز امام حسین (ع) از مکه به کوفه حرکت کرد.

عمربن سعید بن عاص با قشون بسیاری به مکه آمد و از طریق یزید حاکم مکه شد وی از یزید بیست و سه دستور داشت که اگر حسین در برابر او ایستادگی کرد با او بجنگد و او را به قتل برساند.

مسلم اول شخصی از بنی هاشم بود که  سرش را جدا کردند و بدنش را به دار آویختند و سرش اول سری بود که به دمشق فرستاده شد.

 

یا ابا عبدالله ...چه سنگین است ذکر مصائب تو....

 

التماس دعا...

 

 



نظرات دیگران ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >