سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مى‏ورزى ، [ و این کلمه‏اى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمى‏توان یافت و هیچ کلمه‏اى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه] بازدید امروز: 5 کل بازدیدها: 14398
به بهانه عروج رقیه (س) - دستهایی رو به آسمان
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || به بهانه عروج رقیه (س) - دستهایی رو به آسمان

|| لینک دوستان من ||

|| ||

|| مطالب بایگانی شده || تاریخ عاشورا
آغاز کلام با غدیر
مباهله رسول
ولایت علی (ع)
عروج رقیه
شب قدر
شهادت آب

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
به بهانه عروج رقیه (س)
نویسنده: مینو(یکشنبه 84/12/14 ساعت 5:0 عصر)

 

پیش از این رقیه هرگز آرام نبوده است.

از خود کربلا تا همین خرابه .لحظه ای نبوده که آرام گرفته باشد،

لحظه ای نبوده که بهانه ی پدر را نگرفته باشد،

لحظه ای نبوده که اشکش خشک شده باشد لحظه ای نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد.

 

انگار داغ رقیه ،برخلاف سن و سالش،از همه بزرگتر بوده است.

به همین دلیل در تمام طول راه،و همه ی منازل بین راه،همه ملاحظه او را کرده اند،به دلش راه آمده اند،در آغوشش گرفته اند،دلداریش داده اند،به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پای او گریسته اند.

هربار که گفته است:"کجاست پدرم؟کجاست حمایتگرم؟کجاست پناهگاهم؟"

همه با او گریسته اند و وعده ی مراجعت پدر را از سفر را به او داده اند.

هر بار که گفته است:"سکینه جان!دل و جگرم از تکان های شتر آب شد."دل و جگر همه برای او آب شده است.

هر بار که گفته است:"عمه جان! ازساربان بپرس کی به منزل می رسیم."

همه تلاش کرده اند که با نوازش او با سخن گفتن با او بادادن وعده های شیرین به او رنج سفر را برایش کم کنند.

 

اما امشب انگار ماجرا فرق می کند این گریه  با گریه همیشه متفاوت است.این گریه،گریه ای نیست که به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان پذیرد.

 

انگار خرابه،که شهر شام را برسرش گذاشته است،این دختر3ساله.فقط خودش که گریه نمی کند،با مویه های کودکانه اش،همه را به گریه می اندازد و ضجه ی همه را بلند می کند.

 

تو (زینب) هنوز بر سر سجاده ای که از سربریده ی حسین می شنوی که می گوید:"خواهرم دخترم را آرام کن."

تو ناگهان از سجاده کنده میشوی و به سمت سجاد می دوی.او رقیه را درآغوش گرفته است ،برسینه چسبانده است و مدام برسر و روی او بوسه می زند وتلاش می کند که با لحن شیرین و پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمی شود.

تو بچه را در آغوش می گیری به سینه می چسبانی و ازداغی سوزنده ی تن کودک وحشت میکنی.

_ رقیه جان!رقیه جان!دخترم!نور چشمم!به من بگو چه شده عزیز دلم!بگو در خواب چه دیده ای!تورا به جان بابا حرف بزن!

 

رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است ، بریده بریده می گوید:" بــــابــــا،سر بابا را در خواب دیدم که درتشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب می زد. بابا خودش به من گفت بیا."

 

تو با هر زبانی که بلدی و با هر شیوه ای که همیشه او را آرام می کردی تلاش می کنی که آرامش کنی و از یادپدر غافلش گردانی اما نمی شود،اینبار دیگر نمی شود.

گریه ی او ،بی تابی او و ضجه های او همه ی کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه می اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه می شود و صدا به کاخ یزید می رسد.

 

یزید که میشنود، دختر حسین به دنبال سر پدر می گردد،دستور می دهد که سر را به خرابه بیاورند.

ورود سربریده ی امام به خرابه،انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر می اندازد و مثل مرغ پرکنده پیچ و تاب می خورد.

 

می نشیند،برمیخیزد،دورسر می چرخد،به سر نگاه می کند،برسر و صورت و دهان خود می کوبد،خم می شود،زانو می زند،سررادرآغوش می کشد،می بوید،می بوسد،خون سررا با دست و صورت و مژگان خود می سترد و با خون خود که از دهان و گوشه لب جاری شده در می آمیزد،اشک می ریزد،ضجه می زند،صیحه می کشد،مویه می کند،روی می خراشد،گریه می کند،می خندد،تاول های پایش را به پدر نشان می دهد،شکوه می کند،دلداری می دهد،اعتراض می کند،تسلی می طلبد و خرابه را و جان همه ی خراباتیان را به آتش می کشد.

.............................................

بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟

بابا! چه کسی رگ های تو را بریده است؟

بابا! چه کسی در این کودکی مرا یتیم کرده است؟

بابا! چه کسی یتیم را سرپرستی کند تا بزرگ شود؟

بابا! این زنان بی پناه را چه کسی پناه دهد؟

بابا! این چشم های گریان،این موهای پریشان،این غریبان و بی پناهان را چه کسی دستگیری کند؟

بابا! شب ها وقت خواب چه کسی برایم قرآن بخواند؟چه کسی با دست هایش موهایم را شانه کند؟چه کسی با لب هایش اشک هایم رابروبد؟چه کسی با بوسه هایش غصه هایم را بروبد؟چه کسی سرم را بر زانویش بگذارد؟چه کسی دلم را آرام کند؟

کاش مرده بودم بابا! کاش فدای تو می شدم بابا! کاش زیر خاک بودم بابا! کاش به دنیا نمی آمدم! کاش دور می شدم و تو را در این حال و روز نمی دیدم.

مگر نگفتند به سفر می روی بابا؟ این چه سفری بود که میان سروبدنت فاصله انداخت؟ این چه سفری بود که من را ازتو گرفت؟

بابای شجاع من! چه کسی جرات کرد بر سینه ی تو بنشیند؟چه کسی جرات کرد سرت را از بدنت جدا کند؟چه کسی جرات کرد دخترت را یتیم کند؟توکجا بودی؟تو کجا بودی بابا وقتی ما را بر شتر بی جهاز نشاندند؟

تو کجا بودی بابا وقتی به ما سیلی می زدند؟

تو کجا بوی بابا وقتی کاروان را تند می راندند و زهره مان را آب می کردند؟

تو کجا بودی بابا وقتی آب را از ما دریغ می کردند؟

تو کجا بودی بابا وقتی به ما گرسنکی می دادند؟

تو کجا بودی بابا وقتی عمه ام را کتک می زدند؟

تو کجا بودی بابا وقتی برادرم سجاد را به زنجیر می زدند؟

تو کجا بودی بابا وقتی شبها در بیابانهای ترسناک رهایمان می کردند؟

تو کجا بودی بابا وقتی سایه بانی را در ظل آفتاب از ما مضایغه می کردند؟

تو کجا بودی بابا وقتی مردم به ما می خندیدند؟

تو کجا بود ی بابا وقتی که ما بر روی شتر خواب می رفتیم و از مرکب می افتادیم و زیر دست و پای شترها می ماندیم؟

تو کجا بودی بابا وقتی مردم از اسارت ما شادی می کردند و پیش چشمهای گریان ما می رقصیدند؟

تو کجا بودی بابا وقتی بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برامد؟

تو کجا بودی بابا وقتی عمه ام زینب سجاد را در سایه ی شتر خوابانده بود و او را باد می زد و گریه می کرد؟

تو کجا بودی بابا وقتی عمه ام زینب نمازهای شبش را نشسته می خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه می کرد؟

تو کجا بودی بابا وقتی سکینه سرش را بر شانه ی عمه ام زینب می گذاشت . زار زار می گریست؟

تو کجا بودی بابا وقتی از زخمهای غل و زنجیر سجاد خون می چکید؟

تو کجا بودی بابا وقتی ما همه تو را صدا می زدیم ؟

 

جان من فدای تو باد بابا که مظلومترین بابای عالمی!

 

بابا من این را می فهمم که تو فقط بابای من نیستی، بابای همه ی جهانی پدر همه ی عالمی، امام دنیا و آخرتی،نوه ی پیامبری،فرزند علی و فاطمه ای، پدر سجادی ،پدر امامان بعد از خودی،تو برادر زینبی!

من اینها را می فهمم و می فهمم که تو بابای همه ی کودکان جهانی  و میفهمم که همه ی دنیا به تو نیازمند است.

 

اما الان من بیش از همه به محتاجم و بیشتر از همه،فرزند توام،دختر توام،دردانه ی توام.

هیچ کس به اندازه ی من غربت و یتیمی و نیاز به دستهای تو را احساس نمی کند.همه ممکن است بدون تو هم زندگی کنند ولی من بدون تو می میرم.من از همه ی عالم به تو محتاج ترم.بی آب هم اگر بتوانم زندگی کنم،بی تو نمی توانم.

 

تو نفس منی بابا! تو روح و جان منی .

بی روح ،بی نفس،بی جان،چه کسی تا به حال زنده مانده است؟!

بابا !بیا و مرا ببر....

چه کسی می گوید که این رقیه بچه است؟

فهم همه ی بزرگان را با خود حمل می کند.

چه کسی می گوید این دختر سه ساله است؟

عاطفه همه زنان عالم را در دل می پرورد!

چه کسی می گوید که این رقیه کودک است؟

 

زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراک خود می لرزاند.

 

نگاه کن! اگر ساکت شده است،لبهایش را بر لبهای پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش می لرزد.

اگر صدایش شنیده نمی شود،تنها،گوش شنوای پدر را شایسته ی شنیدن یافته است.

 

نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت!

 

دلت ناگهان فرو می ریزد و صدای حسین در گوش جانت می پیچد که رقیه را صدا می زند و می گوید:" بیــــــــا! بیــــــــا دخترم!که سخت چشم انتظار تو بودم."

 

..............................................

 

برگرفته از  کتاب آفتاب در حجاب...سید مهدی شجاعی

 



نظرات دیگران ( )