سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر خداوند از نافرمانى خود بیم نمى‏داد ، واجب بود بشکرانه نعمت‏هایش نافرمانى نشود . [نهج البلاغه] بازدید امروز: 0 کل بازدیدها: 14402
تاریخ عاشورا -2 - دستهایی رو به آسمان
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || لوگوی وبلاگ من || تاریخ عاشورا -2 - دستهایی رو به آسمان

|| لینک دوستان من ||

|| ||

|| مطالب بایگانی شده || تاریخ عاشورا
آغاز کلام با غدیر
مباهله رسول
ولایت علی (ع)
عروج رقیه
شب قدر
شهادت آب

|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
تاریخ عاشورا -2
نویسنده: مینو(سه شنبه 84/11/11 ساعت 9:23 صبح)

 

 

نامه های اهل کوفه :

اهل کوفه وقتی فهمیدند معاویه به درک رسیده به یزید بدگویی کردند و فهمیدند که حسین از بیعت امتناع کرده و به مکه کوچ نموده، شیعیان درکوفه در منزل سلیمان بن فرد خزائی انجمن کردند. سلیمان گفت: شما شیعیان او و پدرش  هستید، اگر می دانید که او را یاری می کنید و با دشمنش جهاد می کنید به او نامه بنویسید و اگر سستی به خود راه می دهید او را فریب ندهید. همگی بگفتند ما یاریش خواهیم کرد و خودمان را فدای او می کنیم (چقدر زیبا او را یاری نمودند؟).

نامه های اهل کوفه چندین بار با فرستادگانی به سوی امام ارسال شد، یکی از آن فرستادگان که از همه معروفتر است قیس بن مسهر صیداوی است. تمام نامه ها در ماه رمضان به دست امام رسیدند، حضرت نامه ها را خواند و از احوال مردم کوفه پرسید و فرستادگان گفتند همگی منتظر حضور شما هستند تا شما را یاری نمایند. امام سپس قیام نمود و میان رکن و مقام دو رکعت نماز خواند و از خداوند طلب خیر نمود و مسلم بن عقیل و قیس بن مسر صیداوی را خواست و پاسخ نامه ها را به ایشان داد و آنها را به عنوان سفیر اعزام به کوفه کرد و به مسلم فرمود تقوی پیشه کند و پاسخ نامه را مخفی دارد و اگر دید در کوفه مردم متفق و مورد اعتماد هستند به حسین (ع) زود خبر دهد.

نامه امام این گونه بود:

"از طرف حسین بن علی (ع) به بزرگان مسلمین و مومنین، اما بعد، به درستی که هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبدالله حنفی برای آخرین بار نامه های شما را به من رسانیدند و از مقصود شما مطلع شدم و گفتار همه شما این است که ما امام نداریم و نزد ما بیا، شاید خداوند بوجود تو ما را به راه راست و حق متفق کند، من برادر و عموزاده خود مسلم بن عقیل را نزد شما فرستادم و دستور دادم که حال شما را به من بنویسد، اگر رای بزرگان و فاضلان شما چنان است که نامه های شما دلالت دارند، بزودی نزد شما می آیم. ان شاءالله به جان خودم امامی نباشد مگر کسیکه طبق قرآن حکم کند، عادل باشد و دین حق را اجراء کند و خود را وقف کرده باشد والسلام."

 

 

رفتن حضرت مسلم به کوفه :

مسلم بن عقیل نیمه ماه مبارک رمضان از مکه خارج و به سوی مدینه رفت و در مسجد رسول الله نماز خواند و با آشنایان خود وداع کرد و دو راهنما اجیر کرد و با آنها از بیراهه به سوی کوفه حرکت کردند، ولی متأسفانه راه را گم کردند و در هوای گرم عراق سخت تشنه شدند، بالاخره راهنمایان از روی تشنگی مردند. مسلم بن عقیل به قیس بن مسمر نامه ای داد که برای امام ببرد برای امام نوشت :

"اما بعد، من از مدینه با دو راهنما روانه شدم و راه را گم و تشنگی بر ما غلبه کرد و آنها (راهنمایان) مردند و به دنبال آب رفتیم، من از این پیشامد نگران شدم اگر صلاح بدانید مرا معاف کنید و دیگری را بفرستید."

امام پاسخ دادند :" بعد از حمد خداوند، اما بعد نگران هستم که از ترس اینکه تو را به آنجا فرستادم، استعفا خواسته باشی، به همان راهی که دستور دادم برو والسلام."

مسلم حرکت کرد و پنج سئوال به کوفه رسید و به روایتی منزل مختار و به روایتی دیگر منزل مسلم بن عوسحبه اسدی رفت و با شیعیان رفت و آمد می کردند، وقتی مسلم نامه امام را خواند همه گریه کردند؛ عابس بن ابی شبیب شاکری برخاست (بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: هر وقت مرا بخوانید اجابت می کنم و همراه شما با دشمنان نبرد می کنم و جلوی شما شمشیر می زنم تا به خدا برسم و جز ثواب چیزی نمی خواهم.)

 سپس حبیب بن مظاهر برخاست و جملاتی اینچنین گفت روایت شده است هجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.

 مسلم بن عقیل بیعت آنها را به امام گزارش کرد و دستور آمدن او را به کوفه اعلام کرد . شیعیان آنقدر نزد مسلم بن عقیل رفتند تا ملاقاتش فاش شد، خبر به گوش نعمان بن شبیر، والی کوفه رسید. نعمان بالای منبر رفت و مردم را امر کرد که از او حذر کنند و گفت: من با کسی که به جنگم نیاید جنگ ندارم ولی اگر شما به روی من بایستید بنده هم خواهم ایستاد ولی امید دارم که جنگی پیش نیاید. عمر بن سعد و چند نفر دیگر به یزید بن معاویه نامه نوشتند که (مسلم بن عقیل به کوفه آمده و شیعیان حسین با او بیعت کردند اگر کوفه را می خواهی مردی قوی را حاکم کوفه کن چونکه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است).

وقتی نامه ها به دست یزیدبن معاویه (لعنه ا..) رسید با مشورت معاونان ، عبیدالله بن زیاد را که آن زمان حاکم بصره بود با حفظ سمت حاکم کوفه نمود و در نامه ای به ابن زیاد نوشت (مسلم بن عقیل را پیدا کن و او را زندانی ، تبعید و یا بکش) (عبیدلله بن زیاد نوه ابوسفیان است – بنابراین زیاد برادر معاویه و یزید پسر عموی ابن زیاد است).

 

 

حرکت ابن زیاد ( ل)  به سمت کوفه :

ابن زیاد به سوی کوفه حرکت کرد و برادرش را موقتاً حاکم بصره گماشت. ابن زیاد با 500 نفر وارد کوفه شد، در حال ورود به کوفه خود را طوری نشان داد که مردم او را با حسین (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شکوهی از او نمودند (با ذکر الله اکبر ، لا اله الاالله و … ) چون ابن زیاد شبانه وارد شهر شد و این یکی از شاهکارهای مهم سیاسی ابن زیاد است که خود را به جای حسین به مردم کوفه جا زد تا اینکه وارد دارالاماره شد، به پشت قصر دارالاماره که رسید نعمان بن بشیر درب را به سوی او و یارانش بسته بود یکی از همراهان ابن زیاد گفت درب را بگشا.

نعمان هم فکر کرد حسین (ع) است، گفت: تو را به خدا دور شو من جنگی با تو ندارم. ولی وقتی فهمید درب را به سوی ابن زیاد باز کرد. نماز صبح ابن زیاد بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: یزید مرا والی شهر شما کرده و مرز و دارایی شما را به من سپرده و امر کرده به فرمانبران نیکی کنم و به عاصیان سختگیری کنم، من فرمان او را اجرا می کنم. سپس گفت: به مسلم بن معقل بگوئید تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائین آمد. مسلم بن عقیل گفته های او را شنید و از منزل مختار به سوی خانه هانی بن عروه مرادی رفت و شیعیان از آن به بعد با کمال احتیاط به منزل هانی می رفتند و مردم با او بیعت می کردند تا اینکه شماره آنها به بیست و پنج هزار نفر رسید.

ابن زیاد یکی از غلامان خود را به نام معقل خواست وگفت این سه هزار درهم بگیر و مسلم ابن عقیل و یارانش را جستجو کن و این مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود کن. آن مرد به مسجد رفت و دید که مسلم ابن عوسجه برای حسین(ع) بیعت می گیرد، نزد او رفت و گفت: من مردی شامی هستم و سه هزار درهم دارم، این وجه را بگیر و مرا نزد مسلم ببر تا با او بیعت کنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع کند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقیل برد. ابن زیاد، محمد بن اشعث بن قیس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بیت (ع)و محمد(ص) و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت: برو منزل هانی و حالش را بپرس.

محمدبن اشعث به هانی گفت: ابن زیاد حال تو را پرسید، بیا به کاخ برویم تا او به تو خشم نکند. هانی قبول کرد و به کاخ رفت و اوضاع را خیلی بد دید (معقل که جاسوس ابن زیاد بود معقل همان شخصی بود که با سه هزار درهم منزل اخفاء مسلم بن عقیل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدی داد، ابوثمامه صائدی هم جاسوس بود و شیعیان از وجود دو جاسوس بی خبر بودند این دو جاسوس خطرناک در منزل هانی اسرار را به ابن زیاد رساندند و این دو نفر موجب شدند که انقلابی که زحمت ها برایش کشیده شده بود و از کوفه تا مکه گسترش داشت از هم گسیخته شود و دو ستون آن که مسلم بن عقیل و هانی بودند منهدم گردد و بدین گونه زمینه برای کشته شدن امام حسین (ع) مساعد شد. 

ابن زیاد وقتی چشمش به هانی افتاد،گفت: خائن به پای خودش آمد. ابن زیاد به هانی گفت: این چه فتنه ای است که در خانه خود جای دادی چرا مسلم را به خانه خود بردی ؟ آیا فکر کردی بر من پوشیده می ماند. هانی انکار کرد، ابن زیاد غلامش معقل را آورد و گفت: هانی او را می شناسی؟ گفت: آری. و فهمید که او جاسوس بوده است، هانی به ابن زیاد گفت: باور کن من او را دعوت نکردم بلکه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمایت او بر من لازم است، اگر می خواهی او را تحویل می دهم در قبالش وثیقه بده. ابن زیاد گفت: بخدا اگر او را نیاوری، تو را می کشم. ابن زیاد کمی او را کتک زد و دماغش شکست.

خبر به یاران و قبیله  هانی رسید که هانی را کشته اند لذا کاخ را محاصره کردند، ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو هانی را ببین و به آنها اعلام کن که هانی زنده است. هانی به شریح گفت: به قبیله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات می دهند و اگر برگردند مرا خواهند کشت. شریح با دیده بانی که ابن زیاد او را همراه شریح کرده بود بیرون رفتند و شریح گفت با چشم خود هانی را زنده دیدم. بعدا شریح گفت: اگر دیده بان همراهم نبود پیغام هانی را به قبیله اش می رساندم (برای اینکه گناه خود را توجیه کند.) تا اینکه جریان به مسلم بن عقیل رسید، مسلم یاران هانی را خبر کرد و جمعاً 4 هزار نفر کاخ را محاصره کردند (اگر اتحاد داشتند کار کوفه و ابن زیاد یکسره می شد، ولی واقعاً کوفیان وفا ندارند) ابن زیاد در قصر از روی ترس متحصن شد. در کاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زیاد نیرنگی زد و به محمدبن اشعث بن قیس و شمر بن ذی الجوشن و چند نفر دیگر گفت داخل مردم بروید و آنها را از مسلم دور کنید خلاصه وعده و وعیدهای دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفری در مقابل 50 نفر شکست بخورند، کار بجایی رسید که زنان می آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را می بردند و به آنها می گفتند تو برگرد مردم دیگر هستند. هنگام نماز مغرب که شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.

 

به یاری حق و لطف مولا ادامه دارد...



نظرات دیگران ( )